دوباره شبانگاه نقاب از رخ شبرخ خویش برداشت و چه ساده  باز

خشم روز را

!ساده انگاشت

دوباره شعر شور شعور احساس تبی از راه دور

...!نزدیک شد

دوباره سرزد به دلم هوای بودنت

...دوباره باز به سینه ام نشست بغض ندیدنت  نبودنت

 

دل را تمنای وصال یار کردن

هرکوششی را بهراوبیدارکردن

درکوچه ی بی خویشتن سکنی گزیدن

این راه شیرین را بسی هموارکردن

اورا به صدرسینه ام سینا نمودن

خودرا ز خود در بی خودی انکار کردن

ازهررگی صدمعرفت بیرون جهیدن

درعشق بازی خویش را ایثار کردن

اوهم به روی چشم من راحت نشستن

دل غرقه دراندیشه ی آزار کردن

دربندگی دربند او خود را نمودن

من ظاهر و من بطن را اظهار کردن

ازبی خیالی خیل خوابم را شکستن

او هم به تیماری مرا بیمار کردن

آخر به قربانش کنم این جان شیرین

در لذتی بی وصف خود بر دار کردن