تا صبـــح گريــــه می کنم در عطر موهايت
من در کنــــــارت هستــــم و من را نمــــی بينی
هـــی عکسها دور سرت در گريــــه می گردند
«آهنگران» ، «چمران» ، «جهان آرا» و «آوينی»
يادت ميايد: « قرمه سبزی دوست دارم با... »
از انعکـــاس عکس گنگت داخل سينـــی
« احمد» پدر را اشتباهی محض می داند
خط می زند« زهرا» مرا از دفتر دينــی!
تو مثل سابق پيش من در چادری گلدار
با آن دهان و چشم و ابرو و لب و بينی
↓
در رکعت سوّم بـــه شک افتاده ای انگار
و پشت شيشه می زند باران سنگينی!
دارند می پوسند با تو ، با زمان ، با عشق
بر روی ميــــز کار من گلهــــای تـزئينــــی
از من چـــه مانده جـــز دو تا تصوير بر ديوار
يک راديو ، يک خاطره ، يک فرش ماشينی
شـبها ميان سجـده می آيی به آغوشم
امـــّا نمی فهمد تو را اين شهر پايـيـنی!
تا صبـــح گريــــه می کنم در عطر موهايت
سر را که بالا می کنی من را نمی بينی...
شاعر:جناب آقاي سيدمهدي موسوي
من هم یک انسان میان میلیاردها انسان از گذشته های دور تا آینده