به لطف وصل تو از فصل خویش مهجورم
شبی خمارم و هفتاد سال مخمورم

نه بایزید، نه شبلی، نه‌ بوالحسن، نه جُنید
در این نبرد، نه مغلوبم و نه منصورم

نه از مشایخ ناباک هفت شهر توأم
نه از تقرّب انفاس پاکشان دورم

گهی معبّرِ گل‌بوسه‌های کشمیرم
گهی مکبّر گلدسته‌های لاهورم

جهاز حجله‌ٔ ابرم، عروس بستر صبر
سوار مَرکبِ شطح مُرکب و نورم

در آستینِ تماشاپرستی‌ام رازی است
که استجابتِ آتش‌سرایی طورم

تو سِحر آینه‌گردانی هزار بتی!
در اختیارِ پرستیدن تو مجبورم

چهار زخمهْ چگور از سه‌تارِ موی توأم
دودفعه‌دف بزن از اشتیاق تنبورم

تو بی‌ملاحظه مستی، خدای را دستی!
که من پیمبرِ آیاتِ سرخِ انگورم

شرنگ نام مرا با شراب می‌شویند
اگر شبی بپرد مستی از سر گورم!

هرچند این زمانه ...دلم تنگ است

امروز بی بهانه دلم تنگ است

چشمت قرار بود بجوشد باز

باز ای شرابخانه دلم تنگ است

مجنون قصه های تو خود را کشت

یعنی که عاشقانه دلم تنگ است

.....من کوچه کوچه کوچه دلم تاریك

من خانه خانه خانه دلم تنگ ست

باران ترانه های لبم را شست

باران...لبم...ترانه.....دلم تنگ است

در من تمشک بوسه نمی روید

زخمی بزن جوانه!   دلم تنگ است

لبخند خاطرات مرا برگرد

برگرد کودکانه دلم تنگ است

دیروز یک نشانه ....دلم لرزید

امروز یک نشانه .....دلم تنگ است 

سر را به شانه های که بسپارم؟

آه ای کدام شانه ! دلم تنگ است

 

شاعر:جناب آقاي حافظ ايماني*

با تشكر از اين دوست و استاد عزيز كه اجازه ي درج اشعارشان را به من دادند*