تو را براي چه اصلا زن آفريده خدا

 

قصد جان می کند این عید و بهارم بی تو
این چه عیدی و بهاری است که دارم بی تو
گیرم این باغ ، گلاگل بشکوفد رنگین
به چه کار ایدم ای گل ! به چه کارم بی تو ؟
با تو ترسم به جنونم بکشد کار ، ای یار
من که در عشق چنین شیفته وارم بی تو
به گل روی تواش در بگشایم ورنه
نکند رخنه بهاری به حصارم بی تو
گیرم از هیمه زمرد به نفس رویانده است
بازهم باز بهارش نشمارم بی تو
با غمت صبر سپردم به قراری که اگر
هم به دادم نرسی ، جان بسپارم بی تو
بی بهار است مرا شعر بهاری ،‌آری
نه همیه نقش گل و مرغ نیارم بی تو
دل تنگم نگذارد که به الهام لبت
غنچه ای نیز به دفتر بنگارم بی تو

 

شاعر:مرحوم حسین منزوی*


آن شب زني دوباره پراز شوخ و شنگ شد
بافكر تازه اي كه در آن بي درنگ شد

برداشت روسري و به آيينه خيره ماند
آيينه باز مثل هميشه قشنگ شد

بر گونه اش نشانه ي دستي ضخيم بود
دست نوازشي كه بر آن چهره چنگ شد

زن بود و لحظه اي كه دلش سخت مي تپيد
زن بود ولحظه اي كه بر او عرصه تنگ شد


آن لحظه فكر خوب به ذهنش نمي رسيد
آن لحظه هر چه داشت در آن سينه سنگ شد


مردي بلند داد كشيد و فقط همين
اما كف اتاق كمي سرخ رنگ شد

آرام شد نشست به موهاش شانه زد
تنها دلش براي جوانيش تنگ شد


وقتي طناب دار زني را گرفت و رفت
دنيا دوباره مثل هميشه قشنگ شد

شاعر:جناب آقای حسن قریبی *

تورا براي فريب من آفريده خدا

که سايه هاي تو راروشن آفريده خدا

 

شبيه پيکره ي سنگي الهه ي عشق

بدون روح فقط از تن آفريده خدا

 

دلي شکستني و بيقرار داده به من

دل تورا ولي از آهن آفريده خدا

 

تورا براي نشستن مقابل چشمم

مرا براي غزل گفتن آفريده خدا

 

جهنمي شده روز و شبم تو را انگار

فقط براي عذاب من آفريده خدا

 

توئي و اين همه اخلاق سرد مردانه

تو را براي چه اصلا زن آفريده خدا


شاعر:جناب آقای نادر نامدار *

 

ما با تو تا پرستش اياک مي رويم

هي خيس مي شويم و عطشناک مي رويم

ما تشنگان به چشمه ي افلاک مي رويم

ناپاک و پاک هرچه که هستيم و بوده ايم

اينجا که آمده ايم همه پاک مي رويم

با گريه بر شما متولد شديم باز

با روضه وداع تو در خاک مي رويم

سينه نمي زنيم پرو بال مي زنيم

تا بيکران به سينه صد چاک مي رويم

بر ما اگرچه تهمت ديوانگي زدند

با اين جنون به آن ور ادراک مي رويم

اياک نستعين من اسم قشنگ توست

ما با تو تا پرستش اياک مي رويم

شاعر:جناب آقای رحمان نوازنی                      

 

 

درختان را دوست مي دارم

كه به احترام تو قيام كرده اند

و آب را

كه مهر مادر توست

خون تو شرف را سرخگون كرده است

شفق، آينه دار نجابتت

و فلق محرابي

كه تو در آن نماز صبح شهادت گزارده اي

* * *

در فكر آن گودالم

كه خون تو را مكيده است

هيچ گودالي چنين رفيع نديده بودم

در حضيض هم م يتوان عزيز بود

!از گودال بپرس

* * *

شمشيري كه بر گلوي تو آمد

هر چيز و همه چيز را در كائنات

:به دو پاره كرد

هرچه در سوي تو، حسيني شد

و ديگر سو، يزيدي

اينك ماييم و سنگ ها

ماييم و آب ها

درختان، كوهساران، جويباران، بيشه زاران

كه برخي يزيدي

وگرنه حسيني اند

* * *

خوني كه از گلوي تو تراويد

!همه چيز و هر چيز را در كائنات به دو پاره كرد در رنگ

اينك هر چيز: يا سرخ است

!يا حسيني نيست

* * *

!آه، اي مرگ تو معيار

مرگت چنان زندگي را به سخره گرفت

 

و آن را بي قدر كرد

كه مردني چنان

!غبطة بزرگ زندگاني شد

* * *

خونت

يا خونبهايت حقيقت

در يك تراز ايستاد

و عزمت، ضامن دوام جهان شد

- كه جهان با دروغ مي پاشد-

ست « راستي » و خون تو، امضاي

* * *

تو را بايد در راستي ديد

و در گياه

هنگامي كه مي رويد

در آب

وقتي مي نوشاند

در سنگ

چون ايستادگي ست

در شمشير

 

آن زمان كه مي شكافد

و در شير

كه مي خروشد

در شفق كه گلگون است

در فلق كه خندة خون است

در خواستن، برخاستن

تو را بايد در شقايق ديد

در گل بوييد

تو را بايد از خورشيد خواست

در سحر جست

از شب شكوفاند

با بذر پاشاند

با باد پاشيد

در خوش هها چيد

تو را بايد تنها در خدا ديد

* * *

هركس، هرگاه، دست خويش

از گريبان حقيقت بيرون آورد

خون تو از سرانگشتانش تراواست

 

ابديت، آينه اي ست

پيش روي قامت رساي تو در عزم

آفتاب، لايق نيست

وگرنه مي گفتم

جرقة نگاه توست

* * *

تو تنهاتر از شجاعت

در گوشة روشن وجدان تاريخ

ايستاده اي

به پاسداري از حقيقت

و صداقت

شيرين ترين لبخند

بر لبان ارادة توست

چندان تناوري و بلند

كه به هنگام تماشا

كلاه از سر كودك عقل م يافتد

* * *

بر تالابي از خون خويش

در گذرگه تاريخ، ايستاده اي با جامي از فرهنگ

و بشريت رهگذار را مي آشاماني

هركس را كه تشنة شهادت است

* * *

نام تو، خواب را برهم مي زند

آب را طوفان مي كند

كلامت، قانون است

خرد، در مصاف عزم تو، جنون

تنها واژة تو خون است، خون

!اي خداگون

* * *

مرگ در پنجة تو

زبون تر از مگسي ست

كه كودكان به شيطنت در مشت مي گيرند

و يزيد، بهانه اي

دستمال كثيفي

كه خلط ستم را در آن تف كردند

و در زبالة تاريخ افكندند

يزيد كلمه نبود

دروغ بود

زالويي درشت كه اكسيژن هوا را مي مكيد

مخَنثي كه تهمت مردي بود

بوزينه اي با گناهي درشت:

« سرقت نام انسان »

و سلام بر تو

كه مظلو م تريني

نه از آن جهت كه عطشانت شهيد كردند

بل از اين رو كه دشمنت اين است

* * *

مرگ سرخت

تنها نه نام يزيد را شكست

و كلمة ستم را بي سيرت كرد

كه فوج كلام را نيز در هم مي شكند

هيچ كلام بشري نيست

!كه در مصاف تو نشكند اي شيرشكن

خون تو بر كلمه فزون است

خون تو در بستري از آنسوي كلام

فراسوي تاريخ

بيرون از راستاي زمان

مي گذرد

خون تو در متن خدا جاري ست

* * *

يا ذبيح الله

تو اسماعيل گزيدة خدايي

و رؤياي به حقيقت پيوستة ابراهيم

كربلا ميقات توست

محرم ميعاد عشق

و تو نخستين كس

كه ايام حج را

به چهل روز كشاندي و أتممناها بِعشْرْ

آه

در حسرت فهم اين نكته خواهم سوخت

كه حج نيمه تمام را

در استلام حجر وانهادي

و در كربلا

 

با بوسه بر خنجر، تمام كردي

* * *

مرگ تو

مبدأ تاريخ عشق

آغاز رنگ سرخ

معيار زندگي ست

* * *

خط با خون تو آغاز مي شود

از آن زمان كه تو ايستادي دين، راه افتاد

و چون فرو افتادي

حق برخاست

درست شد « راستي » و

و از روانة خون تو

بنياد ستم سست شد

در پاييز مرگ تو

بهاري جاودانه زاييد

گياه روييد

درخت باليد

و هيچ شاخه نيست

 

 

كه شكوف هاي سرخ ندارد

و اگر ندارد

شاخه نيست

!هيزمي ست ناروا بر درخت مانده

* * *

تو، راز مرگ را گشودي

كدام گره، با ناخن عزم تو وا نشد؟

شرف، به دنبال تو لابه كنان مي دود

تو، فراتر از حميتي

نمازي، نيتي

يگانه اي، وحدتي

!آه اي سبز

!اي سبز سرخ

اي شريف تر از پاكي

نجيب تر از هر خاكي

اي شيرينِ سخت

!اي سخت شيرين

!بازوي حديد

 

!شاهين ميزان

!مفهوم كتاب، معناي قرآن

نگاهت سلسلة تفاسير

گام هايت وزنة خاك

و پشتوانة افلاك

كجاي خدا در تو جاري ست

كز لبانت آيه مي تراود؟

!عجبا

!عجبا از تو، عجبا

حيراني مرا با تو پاياني نيست

چگونه با انگشتانه اي

از كلمات

اقيانوسي را م يتوان پيمانه كرد؟

* * *

بگذار بگريم

خون تو در اشك ما تداوم يافت

و اشك ما، صيقل گرفت

شمشير شد

 شاعر :جناب آقای موسوی گرمارودی

عشق یعنی غوطه ور در خون شدن

یک نفر از دور می خواند مرا
یک سر پر شور می خواند مرا


یک سوار از دشت خون بیرق به دست
رشته پندارهایم را گسست


باز هم آهنگ صحرا کرده ام
اسب و شمشیری مهیا کرده ام


راهم اما تا کویری بیش نیست
کوله بارم خالی از تشویش نیست

کاشکی صد غنچه بلبل داشتم
کوله باری مملو از گل داشتم


کاش آوازم کمی جانسوز بود
فصل گل همواره هجرانسوز بود


فصل فصل آبی دلدادگی است
موسم بی تابی دلدادگی است


عشق از یک سو که شد درد آور است
عاشقی از هر دو سو زیباتر است


وصل می خواهی و دل دل میکنی؟
هجر شیرین را هلاهل میکنی


از سپیدی حرف دارم گوش کن
روز شد فانوس را خاموش کن


عشق گهگاهی میان بر میزند
بی خبر بر دل تلنگر میزند


آی ضربت خوردگان تیر عشق
کاروان راهی است کوفه یا دمشق؟


هجرت خونین عاشق دیدنی است
عاشقی یک کاروان کوچیدنی است


عشق یعنی غوطه ور در خون شدن
در کلاس عشق افلاطون شدن


با سبکبالان پریدن تا خدا
رفتن و رفتن رسدن تا خدا

سوختن از گریه یک مشک آب
رفتن از نزدیک دیدن اشک آب


از تف خون سوختن افروختن
چشم در چشم رهائی دوختن

 

شاعر:جناب آقای جلیل واقع طلب*

با تشکر از دوست گرامی که این شعر زیبا را انتخاب فرمودند.*

 

 

آه-سایشگاه


زیبایی ها و حقایق نهفته در اشعار جناب آقای بهرامیان مسحور کننده است.....نمیتوانم ببینم و با بی تفاوتی از کنار آنها عبور کنم.ببینیدش:


          می پرسم از اندوه نایابی که او را برد

        از هاله ی نه توی مهتابی که او را برد

        این بیت ، بند دوم یک آه-سایشگاه

        او مثل ماهی های تنگابی که او را برد

        می پرسمش از دور، ازدیروز، از دریا

        از موج خیز سرد سیلابی که او را برد

        اول نگاهم می کند-گفتم، روانی نیست

        می گوید از شبهای شادابی که او را برد:

        من را ...سوار یک سمند بی پلاک آمد

        داماد...من ای کاش....سهرابی که او را برد
        چیزی نمی فهمم از این بی سطر نامفهوم

        او خود ولی می گوید از خوابی که او را برد:

        سهراب نام دوست....بیچاره لیلا هم

        من...بین ما روزی شکرآبی ...که او را برد

        هی رفتم و هی آمدم بی کودکیها....ها

        افتاده بودم در همان تابی که اورا برد

        دختر فراری ها برایش پارک آوردند

        لیلا نبود آن بید لرزابی که او را برد

        یک هشت شنبه ...ساعت فردا...پری روزا

        با من قرار مانتویی آبی که اورا برد

        از آستانه تا خود دروازه خندیدیم

        هی گفت از هر در سخن بابی که او را برد

        این آخرین دیدار ما....مرفین اگر...بی او

        می پیچدم در خلسه ی خوابی که او را برد

        مثل پسین سالمندی های یکشنبه

        افتاده بودم گوشه ی قابی که او را برد

        زنهای فامیل آمدند از بوق بوق شهر

        دیدم عروس و تور و قلابی که او را برد

        زنها به رسم ماه بر آتش.... سپندیدم

        هی سوختم بی رسم و آدابی که او را برد

        دف می خورد حالا تمام شهر بی طنبور

        کل می خورم بی زخم مضرابی که اورا برد

        ***

        من راوی این قصه ام ،از متن می آیم

        می گفتم از مردی و سیلابی که او را برد

        از آه-سایشگاه او تا خانه ی لیلا

        می تابدم مهتاب بی تابی که او را برد

        او خود منم/ من اویم و آیینه می داند

        آهی که او را سوخت ،گردابی که او را برد

        من خواب می دیدم همان خوابی که او را دید

        من خواب می بردم همان خوابی که او را برد

        من...را... سوار یک ...سمند بی پلاک ...آمد

        من... عاشقش بودم ...نه سهرابی که او را برد


**شاعر:جناب آقای دکتر محمد حسین بهرامیان



صحن غزل

تقديم به ساحت مقدس ثامن الحجج

 

 
نيمي‌م در محاصره‌ي ديوار، نيمي‌م در محاصره‌ي باد است
جسمم در انتظار فروپاشي‌ست، روحم براي تجزيه آماده است


سلول‌هاي مرده‌ي قلبم را آويز مي‌كنم به ضريح عشق
حتي اگر شفا ندهي آن را، ديگر به چشم‌هاي تو دل داده است!


هي بندبند گرد خودم بستم تا هي گره گره بگشايي چون
آن آهويي كه زير ضمان توست، از بندهاي خويشتن آزاد است


حالا كه خوانده‌اي به جنون عشق، لحن جسور حنجره من را
در صحن چشم‌هاي غزل ريزت روحم در آستانه‌ي فرياد است

 
هر چند پرگرفته‌ترين هستم، اما شبيه خيل كبوترهات
قلبم اسير پنجره فولادي‌ست؛ يعني بر آستان تو افتاده است

 

شاعر:سرکار خانم مهدیه ورزنده *

 

 

اين روزها كه از قلم افتاده شاعري
آقا! برات نامه فرستاده شاعري
شاعر نه، نامه هم نه، كه هر دو حكايتي‌ست
پر ناله، پرگلايه؛ و يا نه شكايتي‌ست
اعصاب خرد از اينكه چرا بيست و هفت سال
از من گذشته و تو هنوز اين همه محال ...
وقتي كسي هنوز شما را نديده است
يعني كه رنجهاي جهان را كشيده است
***
خود را معرفي كنم آخر نگفته‌ام
من بيست و هفت ساله‌ي مشهد نرفته‌ام
من بيست و هفت سال شما را نديده‌ام
اما چقدر نقشه براتان كشيده‌ام
نقشه كشيده‌ام كه بيايم كنارتان
بنشينم التماس كنم بر مزارتان
نقشه كشيده‌ام كه دلم را صدا كنيد
راضي‌ست هر كه رفته، مرا هم رضا كنيد
نقشه كشيدنم دو سه خط مثنوي شده
حقه؟ نه! نه... اگر كلكي معنوي شده،
تقصير كار نيستم اين از جنونم است
عشق شما و دين شما توي خونم است
من قول داده‌ام كه اگر دعوتم كنند
با گنبد و ضريح تو هم صحبتم كنند
خود را كبوترانه پر از آسمان كنم
يك مشت گندم ـ از ته دل ـ نذرتان كنم
اما چه فايده، من از اين شهر دور دست
با هر چه نيست، هر چه ندارم ـ هر آنچه هست ـ
دعوت نمي‌شوم دو سه روزي به ديدنت
تا مثل مانده‌اي برسم به رسيدنت
اينجا تمام ثانيه‌ها خواب رفته‌اند
تقويم‌ها به ديدن مرداب رفته‌اند
اينجا كسي به فكر كسي نيست / سالهاست
من هم كه دائماً دلم ابري‌ست / سالهاست
با فقر دست و پنجه اگر نرم مي‌كنم
سر را ولي به كار خودم گرم مي‌كنم
كاري ندارم آن ور دنيا چه مي‌شود
از كفر و شرك بر سر مردم چه مي‌رود
وقتي هنوز دين شما دين برتر است
بي‌شك برايم اين ور دنيا مهم‌تر است
اين ور اگرچه رابطه محكوم ضابطه است
بين من و شما دو سه خط شعر، رابطه است
در شعر هم كه دارم فرياد مي‌زنم
بي‌حرمتي نباشد اگر داد مي‌زنم!
آخر دلم گرفته مگر از كه كمترم؟
كه هيچ وقت راه به سويت نمي‌برم
كه هيچ وقت قسمت من نيست آمدن
آخر چه صيغه‌اي است، مگر چيست آمدن؟!
اين آمدن كجاي جهان ثبت مي‌شود؟
كه هر چه مي‌روم برسم، باز مي‌رود
در خواب هم نشد كه بيايم سراغ‌تان
حتي گلي نچيده‌ام از خواب باغ‌تان
ديگر صبور نيستم از طاقتي كه نيست
در خود مچاله مانده‌ام از قوتي كه نيست
خوش به سعادت دل شاعر جماعتي
كه مي‌رسند خدمتتان ـ به چه راحتي! ـ
***
قصدم نبود اينكه كسي را خجل كنم
گفتم دلم گرفته، كمي درد دل كنم
جاي جواب نامه اگر شد به اين نشان
آقا كبوتري بفرستيد پيشمان

شاعر:جناب آقای محمدعلی پورشیخ علی

 

 

 

 

مثل یکی كه بود هميشه نبود تر

پس از یک سال این است...

 

 

بر آیه آیه آینه سوگند دیدمش

در هاله ی موقر لبخند دیدمش

 

در من اگرچه چشمه ی این چشم ها نبود

آنروز من قسم به خداوند دیدمش !...

 

افتاد کاسه ی شله زرد از دو دست من

زن ها همه به همهمه گفتند دیدمش !

 

صد کوه غصه روی دو تا شانه ام شکست

قد هزار مرد تنومند دیدمش ...

 

با دیدنش تمامی خود را گریستم

در هق هقی که سکسکه مانند ...

 

....

 دی

 

دَ

مش ...

....

 

این چشم ها لیاقت دیدن نداشتند

در اضطراب و دغدغه هرچند دیدمش !

 

 

آمفی تئاتر ٬ این سالن انتظار شیک 

تیر  ۱۳۷۸  

( تیرِ ِ هزار و سیصد و هفتاد و هشت – تیک )

 

 لب می جوم- نمی رود این عادت از سرم-

از پرتقال خونی نارنجی ماتیک !

 

باید که پرده های سالن ٬ چند لحظه بعد ...

جیغ بلند این تلفن ٬ چند لحظه بعد ...

 

پرده کنار رفته و بازیگر عزیز

سر می خورد کنار ورق های روی میز

 

صحنه نمای روسری سرخ بی بی است

یک بطری شکسته و سرباز و شاه پیک

 

روی تمام دغدغه های عزیزمان

آماده است قل بخورد دلقک کمیک !

 

*

بازی تمام می شود و گریه می کند

مرد هزار چهره ی من پشت این میمیک ...

 

طرح تمام این بروشور ها سر من است

در یک فضای خالی و درد آور گوتیک !

 

سر توی پوستر از ته دل جیغ می زند

آمفی تئاتر با غم من می شود شریک !

 

با یک اشاره جیغ مرا فید می کنی

پشت صدای گنگ و گلو گیر این موزیک ٬

 

...

 

آمفی تئاتر

           بر سر من  می شود خراب !

 

 

 

مثل یکی كه بود هميشه نبود تر

هي مي شود تحمل سيگار دود تر

 

پل مي زند پرنده ي معصوم پلك هام

تا اصفهان چشم تو زاينده رود تر

 

مي خواهمت به خود بكشم ، حل كني مرا

هر لحظه مي شود دل مرداب ، گودتر*!

 

پروانه تر بيا كه بگيرم تو را و بعد ...

بر تار هاي خود بتنم عنكبوت تر* !!!

 

پررنگ تر، از آينه امشب مرا بخواب !

از پلک های خسته ی من هم كبودتر ...

 

مرد چاهار شانه ي مردم ! كدام زن

مي خواهدت زنانه تر از من ، حسود تر ؟!

 

عريان تر از هميشه نشستم به پاي عشق

آماده ام كه بشكني ام هرچه زودتر ..

 

*شاعر: آوردن دو  قافیه ی معیوب ، آگاهانه می باشد.**

شاعر:سرکارخانمالناز سرخانلو

...تمام هستي ما عشق را سجود آمد

!پدر را که به خاک سپردیم بر بلندای قامت غم تکیه کردم

!هنوز هم دست نوازشگرش حمایتم می کند

 

 

قرار بود از اول که ياورت باشم

به گاه يکه شدن هات در برت باشم

قرار بود ز پهلوي تو بريده شوم

که تا چو آيينه در برابرت باشم

قرار بود صداي ترا شوم پژواک

چو دل براي تو دادند دلبرت باشم

قرار بود که همتا ي همدگر باشيم

قرار بود از اول ، برابرت باشم

چگونه شد که قرار نخست رفت از ياد

قرارِِ ِ تازه بر آمد که کمترت باشم

قرار شد که زحکم تو سر نپيچم من

هميشه حاضر خدمت به محضرت باشم

قرار شد که مرا زيب خانه ات سازي

و من شبانه ترين شعر ِ بستر ت باشم


کجاست قول و قراري که در ازل آمد

که همصداي تو باشم که هم سرت باشم

کجاست قول و قراري که ما لباس هميم

کجاست باور ِ من تا که باورت باشم

قرار بود مگر من هميشه جامه صفت

بريده بر تن تو زيب پيکرت با شم

قرار بود مگر نام من شود تعويض

و با زبوني از آن پس سيه سرت باشم؟

من آنم آن که تورا ميوه رهايي داد

و ريشه هاي تورا با تو آشنايي داد

بچيد سرخ ترين سيب را زباغ خدا

نشان عشق شد و رفت تا سراغ خدا

و سر ِ عشق که در لاي بوته ها گم بود؛

امانتي که خدا گفت خاص مردم بود ؛

به دست ِ نازک من کشف شد ، به دست آمد

پرنده بود و به چشم ِ منش نشست آمد

نگه به چشم من و تو از آن فرود آمد

تمام هستي ما عشق را سجود آمد

صدا شديم و زما کوه استواري يافت

خبر شديم و ز ما واژه بيقراري يافت

به جستجوي خدا گونگي خويش شديم

ولي تو بيهده رفتي و ما پريش شديم

ز عشق بود صداي که ياورت باشم

اگر ز عشق دلت هست دلبرت باشم


گره گره شده اين رشته از ازل تا حا ل

به قول ِ ابن فلان و به قال ِ قاله و قال

عجين غلغله هاي تنيده در هم شد

قرار اول ما بيش شد گهي کم شد

نديد هيچ کسي راز آفرينش را

ميان ديده خود امتياز ِ بينش را

و زن به ديده تو چون خطاي خلقت شد

و خرده گيري تو بر خداي عادت شد

خداي من که ز عشق آفريده است مرا

پرستشش چو کنم عشق ديده است مرا

مرا فزون فرشته بيافريد ز عشق

ميان خدمت و طاعت خطي کشيد زعشق

خداي عشق خداي تمام زيبايي

خداي ناجي تو از هجوم تنهايي

خداي عشق کجا سهو يا خطا دارد

خداي ذهن تو صد عيب هر کجا دارد

قرار او همه از عشق بود و ياري بود

ولي قرار تو پيوند زور و زاري بود

قرار مرد مدارانه ات خدايي نيست

و در قرار تو پيمان همصدايي نيست


مگر نگفت از اول، خليفه اش بايد

که جانشيني او را در ين زمين شايد؟

نخورده ايم فريب درخت و شيطان را

که از زمين خودش ساخت هر دوي مان را

ز عشق بود که او اين جهان و عالم ساخت

و مشت ِ خاک ِ زمين را گرفت و آدم ساخت

که در زمين وسيعش دو رهگذر باشيم

ميا ن جاده عشقش دو همسفر باشيم

بيا دوباره به آغاز خويش بر گرديم

و در خليفه شدن يار همدگر گرديم

شاعر:سرکارخانم حمیرا نکهت دستگیرزاده*

باپوزش از دوستان عزیزم برای عدم کیفیت تصویر خاطرنشان می شوم که این تصویر با دوربین تلفن همراه گرفته شده است


  

 

 

 

 

دوباره باز به سینه ام نشست بغض ندیدنت  نبودنت

دوباره شبانگاه نقاب از رخ شبرخ خویش برداشت و چه ساده  باز

خشم روز را

!ساده انگاشت

دوباره شعر شور شعور احساس تبی از راه دور

...!نزدیک شد

دوباره سرزد به دلم هوای بودنت

...دوباره باز به سینه ام نشست بغض ندیدنت  نبودنت

 

دل را تمنای وصال یار کردن

هرکوششی را بهراوبیدارکردن

درکوچه ی بی خویشتن سکنی گزیدن

این راه شیرین را بسی هموارکردن

اورا به صدرسینه ام سینا نمودن

خودرا ز خود در بی خودی انکار کردن

ازهررگی صدمعرفت بیرون جهیدن

درعشق بازی خویش را ایثار کردن

اوهم به روی چشم من راحت نشستن

دل غرقه دراندیشه ی آزار کردن

دربندگی دربند او خود را نمودن

من ظاهر و من بطن را اظهار کردن

ازبی خیالی خیل خوابم را شکستن

او هم به تیماری مرا بیمار کردن

آخر به قربانش کنم این جان شیرین

در لذتی بی وصف خود بر دار کردن

 

 

آمدمت که بنگرم گریه نمی دهد امان

نامدگان و رفتگان ازدو کرانه ی زمان

سوی تو می دوند هان ای تو همیشه درمیان

درچمن تو می چردآهوی دشت آسمان

گرد سر تو می پرد باز سپید کهکشان

هرچه به گرد خویشتن می نگرم درین چمن

آینه ی ضمیر من جز تو نمی دهد نشان

ای گل بوستانسرا از پس پرده ها در آ

بوی تو می کشد مرا وقت سحر به بوستان

ای که نهان نشسته ای باغ درون هسته ای

هسته فرو شکسته ای کاین همه باغ شد روان

مست نیاز من شدی پرده ی ناز پس زدی

ازدل خود برآمدی : آمدن تو شد جهان

آه که می زند برون از سر و سینه موج خون

من چه کنم که از درون دست تو می کشد کمان

پیش وجودت ازعدم زنده و مرده را چه غم؟

کز نفس تو دم به دم می شنویم بوی جان

پیش تو جامه در برم نعره زند که بر درم

آمدمت که بنگرم گریه نمی دهد امان 

 

 

پیش رخ تو ای صنم! کعبه سجود می کند

در طلب تو آسمان جامه کبود می کند

حسن ملایک و بشر جلوه نداشت این قدر

عکس تو می زند در او :حسن نمود می کند

ناز نشسته با طرب چهره به چهره لب به لب

گوشه ی چشم مست تو گفت و شنود می کند

ای تو فروغ کوکبم تیره مخواه چون شبم

دل به هوای آتشت این همه دود می کند

در دل بینوای من عشق تو چنگ می زند

شوق به اوج می رسد صبر فرود می کند

آن که به بحر می دهد صبر نشستن ابد

شوق سیاحت و سفر همره رود می کند

دل به غمی فروختم پایه و مایه سوختم

شاد زیان خریده ای کاین همه سود می کند

عطر دهد به سوختن نغمه زند به ساختن

وه که دل یگانه ام کار دو عود می کند

مطرب عشق او به هر پرده که دست می برد

پرده سرای سایه را پر ز سرود می کند

 

(اشعار از: هوشنگ ابتهاج  (ه.الف.سایه

 ************************************************

                                انالله و انا الیه راجعون

 

شنیدم كه چون قوى زیبا بمیرد
فریبنده زاد و فریبا بمیرد
شب مرگ تنها نشیند به موجى
رود گوشه اى دور و تنها بمیرد
در آن گوشه چندان غزل خواند آن شب
كه خود در میان غزل ها بمیرد
گروهى بر آنند كاین مرغ شیدا
كجا عاشقى كرد،آنجا بمیرد
شب مرگ از بیم آنجا شتابد
كه از مرگ غافل شود تا بمیرد
من این نكته گیرم كه باور نكردم
ندیدم كه قویى به صحرا بمیرد
چو روزى ز آغوش دریا برآمد
شبی هم در آغوش دریا بمیرد
تو دریاى من بودى آغوش وا كن
كه می خواهد این قوى زیبا بمیرد

متاسفانه باخبر شدم در کمال ناباوری مادر مهربان وعزیز دوست گرامی جناب آقای اکالیبتوس چشم از این دنیا ی فانی بسته و به لقای حق ودیارباقی شتافته اند.من به نوبه ی خود این اندوه جانگداز را به ایشان تسلیت عرض کرده و برای آن مرحومه علو درجات و برای بازماندگان صبر آرزومندم.

 

 

آزرده ام از شهر که حق را زده بر دار...

انکار مکن طلعت پیشانی خود را

پنهان مکن ای پیر مسلمانی خود را

من از تو به ایمان تو مومن ترم ای مرد

کوتاه مکن سجده ی طولانی خود را

 

بگذار که با زلف تو خلوت کنم ای پیر

باید به یکی گفت پریشانی خود را

بگذار که بیرون بکشم با مدد تو

از چاه هوس یوسف زندانی خود را

 

آزرده ام از شهر که حق را زده بر دار

بردار سه تار من و بارانی خود را

بردار دلت را که خداخانه درین خوان

از خنجر و خون ساخته مهمانی خود را

 

جمعی شده سرگرم به دلسردی اغیار

جمعی شده مشغول ثناخوانی خود را

آن جمع به تفریق مزین شده، با وی

تقسیم مکن عالم عرفانی خود را

 

نادانی شان ضامن ناندانی شان است

پس حفظ کند وجهه ی نادانی خود را

آن جمع ـچونان باد که بر گردن شمشادـ

بر دوش تو انداخته ارزانی خود را

 

هشدار! که این باد مصمم شده ای گل

بار تو کند بی سر و سامانی خود را

بزمی ست که عزم همگان جزم به رزم است

نظمی ست که خود خواسته ویرانی خود را

 

حق است که در الفیه ی خویش بماند

آن قوم که آزار دهد مانی خود را

ای ابر! تو را خاک سترون به هدر داد

...بر دشت فرو ریز فراوانی خود را

 شاعر:جناب آقاي عليرضا بديع*

 

یوسف مصر را بگو سکه به نام خود مزن

هر پسری عزیز شد یاد پدر نمی کند

روانشاد مهدی سهیلی*

نیست گله ز یوسف و یادنکردن از پدر

مصلحت است گر که او یاد پدر نمی کند

حضرت یوسف نبی جز به اراده ی خدا

راه نپویدو دمی فکر خطر نمی کند

جناب آقای سیدجمال الدین صدر*

باران...لبم...ترانه.....دلم تنگ است

به لطف وصل تو از فصل خویش مهجورم
شبی خمارم و هفتاد سال مخمورم

نه بایزید، نه شبلی، نه‌ بوالحسن، نه جُنید
در این نبرد، نه مغلوبم و نه منصورم

نه از مشایخ ناباک هفت شهر توأم
نه از تقرّب انفاس پاکشان دورم

گهی معبّرِ گل‌بوسه‌های کشمیرم
گهی مکبّر گلدسته‌های لاهورم

جهاز حجله‌ٔ ابرم، عروس بستر صبر
سوار مَرکبِ شطح مُرکب و نورم

در آستینِ تماشاپرستی‌ام رازی است
که استجابتِ آتش‌سرایی طورم

تو سِحر آینه‌گردانی هزار بتی!
در اختیارِ پرستیدن تو مجبورم

چهار زخمهْ چگور از سه‌تارِ موی توأم
دودفعه‌دف بزن از اشتیاق تنبورم

تو بی‌ملاحظه مستی، خدای را دستی!
که من پیمبرِ آیاتِ سرخِ انگورم

شرنگ نام مرا با شراب می‌شویند
اگر شبی بپرد مستی از سر گورم!

هرچند این زمانه ...دلم تنگ است

امروز بی بهانه دلم تنگ است

چشمت قرار بود بجوشد باز

باز ای شرابخانه دلم تنگ است

مجنون قصه های تو خود را کشت

یعنی که عاشقانه دلم تنگ است

.....من کوچه کوچه کوچه دلم تاریك

من خانه خانه خانه دلم تنگ ست

باران ترانه های لبم را شست

باران...لبم...ترانه.....دلم تنگ است

در من تمشک بوسه نمی روید

زخمی بزن جوانه!   دلم تنگ است

لبخند خاطرات مرا برگرد

برگرد کودکانه دلم تنگ است

دیروز یک نشانه ....دلم لرزید

امروز یک نشانه .....دلم تنگ است 

سر را به شانه های که بسپارم؟

آه ای کدام شانه ! دلم تنگ است

 

شاعر:جناب آقاي حافظ ايماني*

با تشكر از اين دوست و استاد عزيز كه اجازه ي درج اشعارشان را به من دادند*

نماز خیالی

!آتشفشان درد دارد

...دردش را گاهی فوران می کند

!من هم درد دارم

!!!ولی دل گنده تر از آتشفشانم انگار

 

آمد درست زير شبستان گل نشست


دربين آن جماعت مغرور شب پرست
 


...يک تکه آفتاب نه يک تکه از بهشت


حالا درست پشت سر من نشسته است
 


اين بيت مطلع غزلي عاشقانه نيست


اين سومين رديف نمازي خيالي است
 


گلدسته اذان و من و هاي هاي هاي


الله اکبر و انا في کل واد ... مست
 


سبحان من يميت و يحيي و لا اله


الا هو الذي اخذ العهد في الست
 


يک پرده باز پشت همين بيت مي کشيم)


(او فکر مي کنيم در اين پرده مانده است
 


..................................................
 


سارا سلام...اشهد ان لا اله... تو


با چشمهاي سرمه اي...ان لا اله ...مست
 


دل مي بري که...حي علي ...هاي هاي هاي


هر جا که هست پرتو روي حبيب هست
 


بالا بلند ! عقد تو را با لبان من


آن شب مگر فرشته اي از آسمان نبست
 


باران جل جل شب خرداد توي پارک


مهرت همان شب..اشهدان..دردلم نشست
 


آن شب کبو .. (کبو).. کبوتري از بامتان پريد


نم نم نما (نما) نماز تو در بغض من شکست


 


سبحان من يميت و يحيـــــــــــــي و لا اله


الا هو الـــــــــــــذي اخذ العهــــد في الست
 


سبحان رب هر چه دلم را ز من بريد


سبحان رب هر چه دلم را ز من گســــست


 


سبحان ربي الــ... من و سارا .. بحمده


سبحان ربي الــ ... من و سارا دلش شکست
 


...سبحان ربي الــ... من و سارا به هم رسيــ


سبحان تا به کي من و او دست روي دست؟
 


زخمم دوباره وا شد و اياک نستعين


تا اهدنا الـصـ ... سراي تو راهي نمانده است
 


مغضوب اين جماعت پر هاي و هو شدم


افتادم از بهشــــــــــــت بر اين ارتفاع پست

***


يک پرده باز بين من و او کشيده اند)


( سارا گمانم آن طرف پرده مانده است

شاعر:جناب آقای دکتر محمد حسین بهرامیان*

چقدر دست تو با دست من محبت کرد
و انحنای لبت بوسه را رعایت کرد

من از تو با شب و باران و بیشه ها گفتم
و هر که از تو شنید از بهار صحبت کرد

!کتابِ چشم مرا خط به خط بخوان ، خانم
که تابِ موی تو را مو به مو روایت کرد

سرودن از تو شبیه نوشتن وحی است
:و آیه آیه تو را می شود تلاوت کرد

اَلَم تَری ... که غزل کیف می کند با تو !؟
تنت ارم شد ومن را به باغ دعوت کرد

!وَ تن ، تنت ، که وطن شد غزل مطنطن شد
وَ رقص شد ... وَ تَتَن تَن تَنانه حرکت کرد –

- به سمت عطر تو تا قبله ها عوض بشوند
:و بعد رو به تو قامت که بست ، نیت کرد

!منم مسافر چشمت ! مرا شکسته نخواه
!و نیت غزلی در 4 رکعت کرد

!رکوع کرد ... وَ تسبیح هاش پاره شدند
!و مُهر را به سجودی هزار قسمت کرد

!قنوت خواند : خدایا ! چرا عذاب النار ؟
که آتشم به تمام جهان سرایت کرد –

- و بی عذاب ترین عشق ، آتشی شد که
فرشتگان تو را نیز غرق لذت کرد

!تشهد : اَشهَدُ اَن بوسه ات دو جام شراب
!و اَشهَدُ که لبانم به جام عادت کرد

سلام بر تو که باران به زیر چتر تو بود
سلام بر تو که خورشید هم سلامت کرد
...

غزل تمام ؛ نمازش تمام ؛ دنیا مات !
سکوت بین من و واژه ها سکونت کرد
....

وَ تو بلند شدی تا انار بشکوفد
دعای قلب مرا بوسه ات اجابت کرد

غزل به روی لبت شادمانه می رقصید
...و هر کسی که شنید از بهار صحبت کرد

شاعر:جناب آقای سیامک بهرام پرور*

پلک بر هم می زنم انگار عاشوراست باز

  گل درد من

 با بارش سرزنشت

           غنچه داد

رگبار خشمت

!!چه خوب شکوفایش کرد

جاده آغشته ست ذرّه ذرّه با بوی تنت

باد بوی آشنا می آورد از مدفنت

خاک وادی گرچه سیراب است از اشک فرات

روزه دارِ تشنگی مانده ست بعد از رفتنت

با هزاران آمدم اما چه تنهایم عزیز

با تمامِ ازدحامِ اِنس و جن بر مدفنت

تشنه لب نه، تشنه دل می آیم از راهی دراز

تشنه ی حرفی، نگاهی، خنده ای باریدنت

می شود آیا پس از این سال های بی شما

چشم را روشن کنم از شمع های روشنت؟

می شود سر بر ضریحت زیرِ حسِ چشم تو

شرح اشکم را بگویم سر به سر با دامنت؟

چتری از بال کبوتر، سقفی از دست خدا

خشتی از خورشید و از ماه است جنسِ مدفنت

تا نپیچد شب به پای هیچ کس در راه تو

خیره بر آفاق، بیدار است چشم مأذنت

در کجای آسمان جا مانده ای؟ اینجا زمین

در مداری تازه می چرخد برای دیدنت

دورتر از دور، ای نزدیک تر از من به من

چیست این در من اشاراتِ نهانی با منت؟

پلک بر هم می زنم انگار عاشوراست باز

روی دست زخمی شب مانده خورشیدِ تنت

در شب عریانِ عصیان، گرگ های بی نقاب

دوختند از ازدحام زخم ها پیراهنت

خون گرمت در افق پاشید و حالا هر غروب

در شفق تازه ست حزنِ قرنها جوشیدنت

گرچه می افتی به خاک ای سرو سبز دیرسال

دیدنی دارد شکوه لحظه ی روییدنت

آنطرف تر از زمین انگار می خواند کسی

تا همیشه همصدای بغض تنها خواندنت

زنده ای آنسان که جان زنده ست، گرچه قرن هاست

خجلت و خون است سهم خاک، از لمس تنت

و دوباره پلک بر هم می زنم، اینجا زمین

در مداری تازه می چرخد برای دیدنت

 شاعر:دکتر ابراهیم واشقانی فراهانی  *

باتشکر ازاستاد ودوست شاعرم جناب آقای دکتر واشقانی فراهانی

قد قامت نماز تو با خون وضو گرفت

 عشق ها را می توان در کربلا تفسیر کرد

دیده را از دیدن کل وجاهت سیر کرد

...ریگ ها ی تشنه هم در کربلا عاشق شوند

!ذره ای از تشنگی یک رود را تحقیر  کرد

ظاهرا قافله اي وارد ميدان شده بود

که چنين هلهله در شهر فراوان شده بود


زخمِ يک توطئه شوم دهان وا ميکرد

ماجرا بار دگر نيزه و قرآن شده بود


خواست اجرا بکند حکم خروج از دين را

بت پرستي که مبدل به مسلمان شده بود


در ميان شب نفرين شده و شادي شهر

گيسوان سر خورشيد پريشان شده بود


قافله غافل از اين بود که در طول سفر

دختري از نفس افتاده و گريان شده بود


دخترک دست به سر داشت و ميشد فهميد

سنگ هم گوشه اي از نقشه شيطان شده بود...


از مدينه شدن شام همه فهميدند

در خرابه گل ياس است که پنهان شده بود


 

شاعر:جناب آقای محمد غفاری*

 


بر نیزه ای ...شبیه عمو قد کشیده ای

سر را بلند کن وبگو قد کشیده ای


ای شیر مرد من ...تو نه با قطره های شیر

با لخته های خون گلو قد کشیده ای


قد قامت نماز تو با خون وضو گرفت

ای قامتی که غرق وضو قد کشیده ای


مادر خیال قد تو را آه می کشید

چون آه قد کشیده ی او قد کشیده ای...


خورشید من ! در آن طرف مرزهای عشق

بر قله های نیزه...فرو...قد کشیده ای


..........................................


شاعر:خانم زهرا هاشمی *

السلام علی الحسین ع

 

اين روزها دلم گرفته و غمگين است
غمم عجيب  سنگين است
هميشه ي تاريخ پرازقساوت بود
اما
كربلا در روز عاشورا
كل  ظلم  دربرابرتمامي عدالت بود
عدالت را سربريدند...
مهرباني را با كينه ورزي ها دريدند
دست هاي  حقيقت را از پيكرش جدا ساختند
يك هميشه ي تا ابد را به ناچيزي  دو روز زندگي باختند

السلام علي الحسين ع ... 


ناگهان طوفاني از خون شد،ناگهان عالم دگرگون شد

از زمين تا آسمان ناگاه غرق در دريايي از خون شد

تازمين از خون تو تر شد،چهره ي آ يينه چين برداشت

آفتاب از نورخالي ماند،آسمان بي رنگ و محزون شد

تلخي داغ تو را آن روزهرچه شيرين تيشه برسرزد

هرچه ليلي عشوه مي افشاندازغم مرگ تو مجنون شد

خوش به حال خنجري کآن روز،مبدأخورشيدرابوسيد

لايق اين افتخارآيا،آهني بي خاصيت چون شد؟

برفرازنيزه ها اين سر،برسياهي صبح مي پاشد

تکه اي از آفتاب انگار،ازمدارخويش بيرون شد

ما پس از تو سرخ مي مانيم،اي غرور شيعه ي شمشير

بعدخونت رسم ما خون است،بعدمرگت،مرگ قانون شد

 

شاعر:جناب آقاي آرش شفاعي*

 


وقتي محرم كوچه از خيمه مهيا مي شود
اين چشم هاي خشك من يك جفت دريا مي شود


پرمي شود هر تكيه اي از بچه ها از پيرها
هرچند پر باشد ولي در گوشه اي جا مي شود


آن قدر مي گيرد دلم تا سازد اشكي حاصلم
با ريزش هر قطره اي كم كم دلم وا مي شود


مي گفت مداح محل از لحظه هاي حادثه
از شمر، از آن لحظه ي شومي كه غوغا مي شود


مشكي و دستي و سري طفلي و تيري در گلو
مي گفت از زينب ،كه او محو تماشا مي شود


مي گفت شورو عشق آن محبوب دشت كربلا
درهرسري افتد هزاران شعله برپا مي شود


مي سوزد از آن شعله ها بنيادظلم و جورها
اين گونه آري بين او با ما تولا مي شود


درسي كه ما را داد او بي سر زده فرياد او
يا قطعه قطعه شو ويا بدتر ز حالا مي شود


آموخت جانبازي كني تا كار نوسازي كني
آن كس كه جانبازي كند محبوب و والا مي شود

 

شاعر:جناب آقای سیدجمال الدین صدر*

با تشکراز این دوستان شاعر و گرامی که به من اجازه ی درج این اشعار را دادند.*

به نام عشق که نانش همیشه شد آجر

 

غزه در آتش می سوزد

نوگلان بی گناه درآتش خودخواهی و قساوت پرپرمیزنند

گوش جوامع کر شده

و دنیا بی رحم هر روز با طلوع خورشید و غروبش بی تفاوت به نظاره نشسته

های بی غیرتان که ادعای شرف و بزرگی دارید ننگتان باد

خون به ناحق ریخته ی کودک مظلوم فلسطینی

و فریاد جانسوز مادر مصیبت دیده

و میلیون ها نفرین بی پناهان درمانده

دامان چرکین شما را خواهد گرفت

 

...مراديده به راه تو دوختن

 ...درطلبت چوشمع صبحدم سوختن

 از جمع گل و بلبل و اين مردم مشتاق

 تنها ز من آموز

 ...كه رمزوراز عاشقی آموختن

به نام عشق که نانش همیشه شد آجر

پرنده ام-غزلم-" گر بگیر امشب گر"

 عجیب مثل گداها به گریه محتاجم

ببار اشک ببارم ببار..شر،شر، شر

 جهان -عجوزهء بدشکل- راحتم بگذار

 کنار حوصله ام دائما" نکن غرغر

! دلم به رسم شنیدن چه بی حجاب شده

 بکش به روی سرش از ترانه یک چادر

! مرا به عطر غزلهای ناب دعوت کن

پراست گوش من از شعرهای بی جا پر

 !چقدر خسته ام از شعرهای بی شاعر

!!جقدر خسته ام از شاعران شاعر خور

 به جای شربت وکپسول جرعه ای از شعر

 !!بریز توی گلوی گرفته ام دکتر

 

 !تپید قلب جهان با تو مادرم – حوا

و سرکشید پدر مثل جرعه ای یکجا

 تورا تورا و تورا خواست اختیار کند

فقط برای خودش سیب قرمز زیبا

 چه سیبها که پدرها پس از تو گاز زدند

 چه اشکها که نلغزید روی گونهء ما

 و نقش سیب که هر بار تازگی دارد

به روی تابلویی با زمینهء دنیا

 انار قلب تو هر روز هی ترک برداشت

 و ریخت روی لباس عروس دخترها

 !و دختری که عروس است و نه ! نگو زن شد

 اتاق بسته ، هوا خسته ، درد و غصه رها

 خدا نیاورد آن را یکی شبیه خودت

 یکی شبیه خودم را بیاورم دنیا

 

 اشعار ازخانم سيده زهرا بصارتي*

 با تشكر از ايشان كه اجازه ي درج اين اشعار را دادند*

عشق یعنی استقامت کسی که عاشق است

شکوه آیات جان سپاریم را می بینی؟؟

و اوج دلتنگی دل تنگم را این جا،تنها ...می بینی؟؟

من به کدام شرح بی قراریم را وصف کنم؟؟

لحظه لحظه آب شدنم را آخر چرا نمی بینی؟؟

ـ دلم به این خوش است که

روز و شب می گذرد و

!تو باز مرا در آن شب ها و روزها می بینی

...امید دارم

tanhayamm

باز يک غزل حکايت کسي که عاشق است

باز ما و کشف خلوت کسي که عاشق است

در سکوت چشم دوختن به جاده هاي دور

باز انتظار عادت کسي که عاشق است

دستهاي التماس ما گشوده پس کجاست؟

دستهاي با محبّت کسي که عاشق است

باز هم سخن بگو سخن بگو شنيدني ست

از زبان تو حکايت کسي که عاشق است

من اگر بخواهمت نخواهمت تو خوب باش

مثل حسن بي نهايت کسي که عاشق است

بغض هاي شب هميشه سهم نا اميد هاست

خنده هاي صبح قسمت کسي که عاشق است

شاخه ها خدا کند به دست باد نشکند

عشق يعني استقامت کسي که عاشق است

منتظر نايستيد نوبت شما که نيست

نوبت من است نوبت کسي که عاشق است


 

شاعر: زيبا طاهريان*

و انتظار سکوتی که باز هم نشکست

تو کجایی تا به تبسمی طوفان دلم را فرو بنشانی؟

...و به یک صدای گرم و نوازشگر نیاز ناز کردن های دلم را نرم نرم خریداری کنی

!آن چشمان پرسشگرت که مرا به میهمانی عشق در عمق سیاه مردمک هایت دعوت می کنند

و من در این میانه بی آنکه بخواهم

!و با خواستنی سرشار از وقوف و شعور

...به تو دل می بازم...باز به تو دل...باز

وقتی که روزگار ازل آفریده شد

دنیا به افتخار غزل آفریده شد

تا استعاره‌ای شود از چشم‌هایتان

کندوی بی‌زوال عسل آفریده شد

منسوب کرد ماه خودش را به چهره‌ات

یک صنعت جدید: مثل آفریده شد

اسم بلند کیست که بعد از طلوع آن

خورشید سر کشید و بدل آفریده شد

تو در میان نشستی و دنیا به گرد تو

یک حلقه زد به انس و زُحل آفریده شد

گل راضی است پیش شکوه بهار تو

راضی به اینکه حداقل آفریده شد

حالا به افتخار خودم دست می‌زنم

حالا که شب رسید و غزل آفریده شد

 

هزار و سیصد و هشتاد و هفت بارِ دگر
پرید پلک و کسی ضربه‌ای نزد بر در
و انتظار سکوتی که باز هم نشکست
حکایتی است که هر جمعه خوانده‌ایم از سر
دوباره هفتۀ من هفتخوان تنهایی‌ست
دوباره قصۀ تلخی که گشته‌ایم از بر
چه‌قدر بین من و تو... چه‌قدر فاصله است
تو شرقِ نابی و ما مغربیم و مغرب‌تر
تو مثل ابر بهاری، بهار تشنۀ توست
حریق تشنگی‌اش را شبی ببار و ببر
نیامدی و بهار از کنار خانه گذشت
و قلب باغچه لرزید و غنچه شد پرپر
چه سال نوری دوری است سال آمدنت
کجای این شب مسدود می‌رسم به سحر
اگر تو باز نیایی، منم که می‌آیم
کران کران همه آفاق را به پای خطر
دوباره از که بپرسم، مرا شناخته‌اند
قناری قفس و فالگیر پشت گذر
چه‌قدر فال گرفتم برای آمدنت
خلاصۀ همه یک شعر بود: شعر سفر
سفر حکایت تلخی‌ست، بی تو تلخ‌تر است
کجاست خانۀ دورت؟ مرا به خانه ببر

اشعار از:دکتر ابراهیم واشقانی فراهانی *

با سپاس و تشکر از ایشان که اجازه ی درج این اشعار  را دادند*


 

 

كه گویدم به پاسخ كه زنده ام چرا من ؟

!چه قدر دیر رسیدم

...رد نگاهت را گرفتم

 ... اما

!!!چه قدر زیبا رد گم کرده بودی

تابه کی به رد  رد پایت دیده  بدوزم؟؟؟؟؟؟؟

 

دلم گرفته ای دوست ! هوای گریه با من

گر از قفس گریزم ، كجا روم ، كجا من ؟

كجا روم ؟ كه راهی به گلشنی ندارم

كه دیده برگشودم به كنج تنگنا من

نه بسته ام به كس دل ، نه بسته كس به من نیز

چو تخته پاره بر موج ، رها ، رها ، رها من

ز من هر آنكه او دور ، چو دل به سینه نزدیك

به من هر آنكه نزدیك ، از او جدا ، جدا من

نه چشم دل به سوئی ، نه باده در سبوئی

كه تر كنم گلوئی ، به یاد آشنا ، من

زبودنم چه افزود ؟ نبودنم چه كاهد ؟

كه گویدم به پاسخ كه زنده ام چرا من ؟

ستاره ها نهفتم در آسمان ابری

...دلم گرفته ای دوست ! هوای گریه با من

 

شاعر:سیمین بهبهانی*

پرواز

...غنچه غنچه دلم تنگ است

!خسته خسته چه دلتنگم

بغض بغض،آسمان تیره،مه آلود

اشک اشک ،گریه ی ابرهای کبود

من این سو،پنجره روبه رو

ابر و باران هردو در گفتگو

...خوش به حالت زمین آسمانی شدی

 

 

...تقدیم به روح پاک گلشید عزیز که بسیار زود آسمانی شد

پرواز

یک شب زباغ عاطفه مرغی پرید ورفت

روی سپید صبح تماشا ندیدورفت

گل غنچه حریر برایش دریده بود

حتی گلی زشاخ شقایق نچید ورفت

تا صبح بی نفس زفلک اوج میگرفت

آنگاه درکجاوه سرخ آرمیدورفت

دریا به موج وساحل غم تازیانه زد

مرغ از فراز لجه طوفان پرید ورفت

وقتی خبر به آب وگل وآینه رسید

گفتند روح روشنی از ما رمید و رفت

گم کردابر مقصدباران خویش را

چندان که آب ازمژه گل چکید ورفت

برخیز-مرقد گل را شستشوکنیم

روشن"به پاس آنکه بهار آفرید ورفت"

 

 

 

 

بهارباگل و آیینه بازمی اید

بباغ مژده وصل دراز می اید

دوباره باغزل دلفریب خودقمری

به چشم روشنی غنچه باز می اید

فکنده حربه پژمردگی زمستان خوش

که واپسین نفسش دلنوازمی اید

زمعجزات مسیحای فصل سبزه وگل

بنفشه یک دوقدم پیشوازمی اید

چمن چمن گل خوشبو نثاردشت ودمن

که خاک را بنظر اهتراز می اید

خزان حزان بدلم گرچه عشق پژمرده

به لب ترانه خوش بی جواز می اید

"بیاوهمدم گلهای باغ شو"روشن

نسیم باغچه را کارساز می اید

 

اشعار از:دکتر روشن فومنی*

ازکتاب (غزاله های غزل):غزلسرایان معاصرگیلان*

با سپاس از ایشان*

کولی

...نشانی دل غریبم را در غربت فاصله ها گم کرده ام

!!!به تقریب گام بر می دارم به قصد قربت تو

کدام راه، صراطی مستقیم است تا بر آن استقامت بورزم؟؟؟

ازشروع ...درنوردیدن تا ...رسیدن

...شروع را طی می کنم به امیدعروج

 

فهمید دارم حسرتی، داغی، غمــی فهـمید

از حجــم اقیــانوس دردم شبنــــــمی فهمید

 

می گفت یک جــایی دلم دنبال آهویی است

فــال مــرا فــهمی نفــهمی مبهــمی فـهـمید

 

این کـولی زیبــا دو مــاه از ســـال می آمد

وقـتی کــه می آمد تمــام کــوچه می فهمید

 

اوداشـت هفـــده سـال- یا کمــتر- نمی دانم

مـی شد از آن رخسـار زرد گنــدمی فهمید

 

امسـال هــم وقتـی که آمد شهــر غـوغا شد

امسـال هــم وقتـی کــه آمـد عالــمی فهمید:

 

مـو فالـگیرم... اومدم فالت بگــیرم.... هـا

فهــمـید دارم اضـطرابی ، ماتـمـی  فهــمید

 

دستــم به دستـش دادم و از تب ،تب سردم

بی آنکـه هـذیان بشـنود از مـن کمی فهمید

 

بخـتت بلـنده... ها گلو! چشمون دشمن کور

راز تــونـه گـفــتـم  پریـنــو آدمــی  فـهـمید

 

هی گـفت از هـر در سخـن، از آب و آیینه

از مهـره  مار و طلسم و هر چه می فهمید

 

بـا اینهـمـه او کــولی خــوبی نخــواهـد شـد

هـرچـند از باران چشـمـم  نـم نـمی  فهمـید

 

مــی خـــوانــد از آیـیـــنه راز مــاه را امـا

یک عمـــر من آواره اش بودم، نمی فهمید

 
شاعر:دکترمحمدحسین بهرامیان*

 

خواب آینه

...مهربانا! به من مهر بورزکه از شدت اندوه فقط خواستار مهر بی پایان از آن نوشین شهد لطف لم یزلی می باشم

...پروردگارا!مرا به خود وا مگذار که منت یک نظر از درگاه احدیت تمام تار و پودم را به شوق می آورد

!دل در پی دل خالصانه به پایت می فکنم ...فقط مرا دریاب

...این سر بی سامان پر سودا را تقدیم می کنم به آستانه ی دوست با هر چه در اوست و فقط برای اوست

 

 

نقش او در دل چه زیبا می نشست
 سنگدل ایینه ی ما را شکست
 اینه صد پاره شد در پای دوست
 باز در هر پاره عکس روی اوست
 اینه درعشق بازی صادق است
 اینه یک دل نه ، صد دل عاشق است
 سال ها ایینه بی تصویر ماند
 آه کاین بی روشنایی دیر ماند
 مانده در کنج شبستان ناصبور
دیده ی بیدارش از دیدار دور
 روزگارش چهره پوشید از غبار
 تا چه ماند از غبار روزگار
شامگاهان با شفق خون می گریست
 صبحدم بی مهر افزون می گریست
 از گذار سایه های ابر ودود
 فکر رقص شعله اش در می ربود
 ناگهان برقی زد آن چشم سیاه
اینه لرزید در دل زان نگاه
 گفت اینک وقت دیدارم رسید
 سرمه سای چشم بیدارم رسید
 آه ای ایینه این روز تو نیست
پشت این صبح دروغین تیرگی ست
ای غریب افتاده ی برگشته روز
 کار دارد با تو این هجران هنوز
اشک ها خواهد هنوز از دیده ریخت
 تارها از جان و دل خواهد گسیخت
دیده بر هم نه کزین صبح نخست
 جز سیه رویی نخواهی باز جست
بخت دیداری ندارد اینه
 دیده بر هم می گذارد اینه
 خواب می بیند که سر زد آفتاب
 بازشد لبخند نیلوفر بر آب
 خوبرو آمد به آرایش نشست
روی خوب آرایش ایینه است
 چون گره بند شب از گیسو گشود
 موج ابریشم به دوش آمد فرود
 از بنا گوشش سحر بر می دمید
 صبح روی شانه اش می آرمید
 سینه اش ایینه دار مهر و ماه
 مانده در چک گریبانش نگاه
 جنبش چالک بازو بی شتاب
 پیچ و تاب رقص نیلوفر بر آب
 سرمه سای چشم مستش دست ناز
سرمه از چشمش سیاهی جسته باز
دست گلگون بر لب چون غنچه برد
غنچه را گل کرد و گل بر گل فشرد
اینه حیران ز روی فرخش
 سیب سرخ بوسه می چید از رخش
 آه ، ای ایینه جان ایینه جان
نیست از خواب تو خوش تر در جهان
 خواب خوش دیدی ، ولی آن زیب و فر
 می کند بیداریت را تلخ تر
 آخر از سیبی دلت خون می کنند
 زین بهشت نیز بیرون می کنند
 مایه ی درد است بیداری مرد
 آه ازین بیداری پر داغ و درد
خفتگان را گر سبکباری خوش است
 شبروان را رنج بیداری خوش است
 گرچه بیداری همه حیف است و کاش
 ای دل دیدار جو بیدار باش
هم به بیداری توانی پی سپرد
 خفته هرگز ره به مقصودی نبرد
پر ز درد است اینه ، پیداست این
 چشم گریان می نهد بر آستین
هر طرف تا چشم می بیند شب است
 آسمان کور شب بی کوکب است
اینه می گرید از بخت سیاه
 گریه ی ایینه بی اشک است و آه
 در چنین شب های بی فریاد رس
 روز خوش در خواب باید دید و بس

شاعر:هوشنگ ابتهاج  ه.الف.سایه*

من و چند بیت پریشان گویی

سلام

 

.با تشکر از تمامی دوستان فرهیخته و بزرگوارکه مرا تا به این جا غرق الطاف خود کردند

دوست داشتم با یک مثنوی زیبا از یکی از شعرای بزرگ معاصر در خدمت شما باشم..اما لطف بیش از اندازه ی دوست عزیزم سرکار خانم فاطمه سادات موسوی و اصرار این بزرگوار باعث شد احساس اعتماد به نفس کرده و با یکی از نوشته های خودم به حرمت حریم شعر بی احترامی کرده و در حضور شما اساتید بزرگوار حرفی از خودم داشته باشم

جسارت مرا ببخشید و با دیداغماض بنگرید که سرشار از شرمندگی هستیم ...من و این چند بیت سخن آشفته

درخالي دستان تو خوب استراحت ميکنم
آسوده خاطر باش چون من خواب راحت ميکنم
اينجا به نا فرماني مردم من عادت کرده ام
با اين خوشم در اين ميان از تو اطاعت ميکنم
محراب من آغوش تو نام تو ذکر هر شبم
پيشاني ام بر مهر تو هر شب عبادت ميکنم
چون کاه بي مقدارم و بر کوه تو افتاده ام
بس کودکانه وصف آن رخسار و قامت ميکنم
از خانه ام رانده شدم حيران و درمانده شدم
با اين خوشم در قلب تو دايم آقامت ميکنم
با ديدن يوسف كنون مست زليخا مي شوم
آن بينوا را بي جهت كي من شماتت مي كنم؟
منع من ديوانه را هر كس كند ديوانه است
با قامت رعناي اواينك قيامت مي كنم

با تشکر از راهنمایی های استاد بزرگوارم*

 

تصویر صحن خلوت و باران نگفتنی ست

دارم قطره قطره آب می شوم ...
شاید همان گوهر کمیاب می شوم
صیقل که ببینم
!شاید
روحم
گستره ي عشق را پذيرا باشد




(تقدیم به بانوی شهر آینه ها حضرت معصومه س)

 

همسایه سایه ات به سرم مستدام باد

 

لطفت همیشه زخم مرا التیام داد

 

وقتی انیس لحظه ی تنهایی ام توئی

 

تنها دلیل اینکه من اینجایی ام توئی

 

هر شب دلم قدم به قدم میکشد مرا

 

بی اختیار سمت حرم میکشد مرا

 

با شور شهر فاصله دارم کنار تو

 

احساس وصل میکند آدم کنار تو

 

حالی نگفتنی به دلم دست میدهد

 

در هر نماز مسجد اعظم کنار تو

 

با زمزم نگاه دمادم هزار شمع

 

روشن کننند هاجر و مریم کنار تو

 

تا آسمان خویش مرا با خودت ببر

 

از آفتاب رد شده شبنم کنار تو

 

در این حریم، سینه زدن چیز دیگریست

 

خونین تر است ماه محرم کنار تو

 

مادر کنار صحن شما تربیت شدیم

 

داریم افتخار که همشهری ات شدیم

 

ما با تو در پناه تو آرام می شویم

 

وقتی که با ملائکه همگام می شویم

 

بانو! تمام کشور ما خاک زیر پات

 

مردان شهر نوکرو زنها کنیز هات

 

زیبا ترین خاطره هامان نگفتنی ست

 

تصویر صحن خلوت و باران نگفتنی ست

 

باران میان مرمر آیینه دیدنیست

 

این صحنه در برابر ایینه دیدنیست

 

مرغ خیال سمت حریمت پریده است

 

یعنی به اوج عشق همین جا رسیده است

 

خوشبخت قوم طایفه، ما مردم قمیم

 

جاروکشان خواهر خورشید هشتمیم

 

اعجاز این ضریح که همواره بی حد است

 

چیزی شبیه پنجره فولاد مشهد است

 

من روی حرف های خود اصرار میکنم

 

در مثنوی و در غزل اقرار میکنم

 

ما در کنار دختر موسی نشسته ایم

 

عمریست محو او به تماشا نشسته ایم

 

اینجا کویر داغ و نمک زار شور نیست

 

ما روبروی پهنه ی دریا نشسته ایم

 

قم سالهاست با نفسش زنده مانده است

 

باور کنید پیش مسیحا نشسته ایم

 

بوی مدینه می وزد از شهر ما،بیا

 

ما در جوار حضرت زهرا نشسته ایم

 


 

از ما به جز بدی که ندیدی ببخشمان

 

از دست ما چه ها که کشیدی ببخشمان

 

من هم دلیل حسرت افلاک می شوم

 

روزی که زیر پای شما خاک می شوم...



*شاعر سيد حميدرضا برقعي
*با تشكر از جناب آقاي برقعي كه اجازه ي درج اين شعر زيبا را در اين جا دادندبر

آدم برفی

تمام تنم زخمی ست!

زخم های تنم تمام است!

تمام!!!

به شرط:

دیدنت...

والسلام!!

کودکان رفته‫اند و یخ زده است

این هویجی که روی صورت اوست

دستهایی که تکه‫ای چوب است

چشمهایی که هسته آلوست

..

با خودش فکر می‫کند: شاید

گرگها هم که ناگزیر شوند

جای خرگوش، ممکن است امشب

با هویج نشُسته سیر شوند

..

با خودش فکر می‫کند: هر چند

مغز آلوست تلخ و تکراری

بر می‫آید، اگر گرسنه شود

از کلاغ سیاه هر کاری

..

با خودش فکر می‫کند: باید

به خودش ذره‫ای تکان بدهد

خفته در جا حیاط و می‫باید

شور و حالی به این مکان بدهد

..

یا نه ... آن سوی نرده‫ها هم هست

باید از این حیاط دل بکـَنـَد

یک قدم می‫رود که بر دارد

از کمر ـ کودکانه ـ می‫شکند

..

صبح در خوابِ کودکان دارد

پا بپا می‫کند که برخیزند

همچنان نیم خیز و تاخورده

برفها در حیاط می‫ریزند.

 

 

شاعر:سیدعلی میر افضلی*

به یاد شیون...

شوق با تو بودن

هوای موجودبودنم را می گیرد!

دمی با من باش

حتی در فراسوی وجود!

 

بر شاخ بهار لاله اي دارم خشك         هنگام گل آشيانه اي دارم خشک

با اين همه كشت آرزويم سبز است    مي رويم اگرچه دانه اي دارم خشک

           

                 *******************************

 

برقی زد و تشنگی به باران پیوست     عشقت همه سو به جویباران پیوست

خورشیدبرآب جرعه ای از تو نوشت     دریا به شمار بی قراران پیوست

 

          **********************************

 

ماند به خطوط درهمی از من و تو      افسانه ی شادی و غمی از من و تو

چون رو گریان به جانب حق نکنی       بگذار برنجد عالمی از من و تو 

*بر گرفته از کتاب "کوچه باغ حرف"مرحوم شیون فومنی

*با اجازه و تشکر از جناب آقای حامد فومنی

 

 

 

با تو اي ترجمه عشق "خدا" را ديدم !!!

انديشه ام به سوي تو روان است
چشم هايم تغزل رسيده ي چشمانت را سبد سبد در انتظار است
دست هايم حريم ايمن تو را مي طلبند
و پاهايم شوق دويدن به رسيدنت را دارند
درنگ كن!! لختي به من فكر ميكني؟؟؟

كاش ميدانستم ... به چه مي انديشي ؟؟؟
كه چنين گاه به گاه
ميسراني بر چشم.... غزل داغ نگاه
مي سرايي از لب.....شعر مستانه ي آه

راز زيبايي مژگان سياه
در همين قطره ي لغزنده ي غم ....پنهان است
و سرودن از تو
با صراحت ! بي ترس ! .... باز هم كتمان است

كاش ميدانستم ... به چه مي انديشي ؟؟؟

رنج اندوه كدامين خواهش
نقش لبخند لبت را برده ؟؟؟

نغمه زرد كدامين پاييز
غنچه قلب تو را پژمرده ؟؟؟؟

كاش ميدانستي .... به چه مي انديشم ؟
كه چنين مبهوتم
من فقط جرعه اي از مهر تو را نوشيدم
با تو اي ترجمه عشق "خدا" را ديدم

آه اي ميكده ام
گاه بيداري را
از من و بيخبري هيچ مخواه
كه من از مستي خود هشيارم

كاش ميدانستي ... به چه مي انديشم
كاش ميدانستي
كاش

شاعر:متاسفانه شاعر اين شعر زيبا برايم ناشناس باقي ماند

این روزها...



تو : عقربی که در قمرم راه می رود
تو : دشنه ای که در جگرم راه می رود

گیسو رها نکن به سراغم نیا بد است
دیوانه ای درون سرم راه می رود

این روزها زمین و زمان خانه های شهر
من ایستاده دور و برم راه می رود

می بینمت به خواب و عجیب است در پی ات
هر شب دو پای در به درم راه می رود

می خواستم که گل بخرم دیدمت به راه
اصلا گلی که من بخرم راه می رود

این فکر پیر توی سرم هی عصا زنان
«شاید که از تو دل ببرم» راه می رود

من بمب خنده عقب افتاده ها شدم
دیوانه ای درون سرم راه می رود
.....................................................سید محمد علی رضازاده

سلامی پاییزی

سلام

این روزها که هوای آسمان شهر پاییزی شده هوای دل من پاییزی تراست..گفتم بنویسم شاید همزمان با بارش آسمان دل من هم سبک بار شود.

انتخاب اشعار فقط و فقط با احساس و قلبم هست.

منتظر راهنمایی بزرگواران هستم...توکل به خدای متعال